رویا
 
نصیحت نامه
نوشته های خودم
 
جمعه 2 تير 1391برچسب:, :: 12:23 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

((رؤيا ))

غروب بود . . و پاييز ، تنها نشسته بودم ،‌خيلي تنها تر از آن كه بودم ،‌ قلبم مي خواست از سينه ام بيرون بيايد ، كنار اتاق نشستم و سرم را به ديوار تكيه دادم ،‌ تا به حال اتاقم را بدين گونه كوچك و تاريك نديده بودم ، همه ي اتاق در مشتم جا مي گرفت ، ديوارهايش ترد و شكننده شده بود . فكر مي كردم اگر فشارش دهم جز مشتي خاك و گل نخواهد ماند . . .  سرم درد گرفته بود ، نا چار روي زمين دراز كشيدم اندكي حالم بهتر شد ، مثل اين كه زمين بهتر از ديوار تحمل مرا داشت چون كمتر آزارم مي داد .

ناگاه ديدم در اتاق براي اولين بار در عمرم باز شد و كسي به درون اتاق آمد ، او را نمي ديدم ، اما مي دانستم داخل شده است ، سعي كردم به زور لبخند بزنم ، نشد مثل اين كه اختيار خود را نداشتم ، دستم را دراز كردم تا به او دست بدهم ولي تمام استخوان هايم از فرط درد فرياد كشيدند . روبرويم نشست ، هنوز او را نمي ديدم ولي وجودش را كاملاً حس مي كردم  ، آنگاه صدايش را شنيدم كه گفت : بلند شو برويم نمي دانستم كجا بايد بروم و حتي اين را هم نپرسيدم . . . . با او رفتم ، به جايي رسيدم كه همه جا را هاله اي از ابر و مه و شايد هم نور فرا گرفته بود و انسان هايي را مي ديدم كه روي اين هاله راه مي رفتند ، هيچ كدام غمگين نبودند ، به خودم نگاه كردم ديدم من نيز غمگين نيستم ، اولين بار بود كه اين اتفاق مي افتاد ، تا به حال شاد نبودم و شادي برايم غريبه اي بيش نبود ، اول ترسيدم ولي بعد عادت كردم ، سئوال كردم اين جا كجاست ، صدايي گفت همه جا و ادامه داد اين جا مال توست و من گوينده را نديدم ، پيش خود تكرار كردم ، مال من ؟ اين جا مال من است ؟

آن طرف مثل اين كه كالسكه اي ايستاده بود ولي كالسكه چي را نمي ديدم ، بدون اين كه صدايي از دهانم خارج شود اورا صدا كردم آمد جلو من ايستاد او حتي از من نپرسيد كه كجا مي روم . . . سوار شدم كالسكه خيلي به نظرم راحت بود ، احساس نرمي مي كردم و هنوز هم شاد بودم ، گفتم دلم مي خواهد همه جا را ببينم . . . . صدايي در گوشم پيچيد ، اين جا همه جاست و . . . تو ببين . . . . .راست مي گفت مثل اين كه اين جا همه جا بود ، آن طرف كنار خيابان يك نفر ايستاده بود ، مثل عرب ها چفيه اي به سر داشت و شايد هم كُرد بود و در كنارش يك نفر اروپايي ، يا آمريكايي . . . . نمي دانم شايد هيچكدام ، اين جا همه با هم بودند و همه مثل هم . . . . !

ديدم كه گرگي آهو برهّ اي را به دندان داشت فرياد زدم ،‌آهاي . . . اين گرگ خونخوار رابگيريد ، اما خودم هم صدايم را نشنيدم . . گرگ مثل اين كه متوجه من شده باشد به سوي من آمد ، وحشت كردم ، ديدم گرگ آهوبره را زمين گذاشت و آهو بره به دنبال گرگ روان بود ، آمد كنار من ايستاد و گفت اين آهوبره گم شده او را مي برم تا مادرش را پيدا كنم ، باورم نمي شد ، خنده ام گرفت اين غير ممكن بود، گفتم دروغ  مي گويي تو او را مي كشي ، گفت اين جا كسي ، كسي را نمي كشد دلم مي خواست حرف او باور كنم ولي برايم مشكل بود .

ناگهان قيافه ي يك سرباز را ديدم ولي مثل همه ي سرباز ها نبود ، هيبت ديگري داشت  ، از دور فكر كردم در دستش يك اسلحه است ، تفنگ يا چيز ي ديگر اما ديدم يك شاخه ي گل در دستش بود و من هنوز چنين گلي را نديده بودم ، لبخند مي زد گفتم كجا مي روي ؟ چيزي نگفت و فقط لبخند مي زد . . . . پشت سرش ديدم تعدادي تانك و زره پوش مثل اين كه براي جنگ آماده مي شوند ، در حركتند ، دلم   مي خواست ، بهتر ببينم ،از كالسكه پياده شدم و به دنبال تانك ها دويدم ، ديدم به هر كدامشان يك گاو آهن ، یا چیزی مثل همان وسيله اي كه زمين را شخم مي زنند بسته بود ، فرياد زدم شما كجايي هستيد ؟ روي تانك ها ستاره اي به چشم نمي خورد ، دويدم ، از كنار آن ها رد شدم و جلوشان را گرفتم . . . . گفتم : نه . . . نمي گذارم رد شويد بس است خسته شدم ، همه خسته شدند ديگر بس است . . . يكي از تانك ها لوله توپش را به طرف من گرفت ، خواستم فرار كنم نتوانستم ، شليك كرد صدايش مثل يك سرود بود و شايد هم يك آهنگ ملايم و من درست صدايش را نشنيدم و ديدم كه از لوله اش دانه هاي گندم فرو مي ريزد ، داشتم ديوانه مي شدم ، رفتم و در گوشه اي نشستم ، زير پايم نرم بود ، خيلي نرم ، نمي دانستم كجا هستم ، خودم را گم كرده بودم ، هركس از كنارم رد مي شد لبخند مي زد ، هيچ كس را نديدم كه لبخند نزند جلو يك نفر را گرفتم ، قيافه اش برايم آشنا بود ، مثل اين بود كه او را مي شناختم ، گفتم اين جا كجاست ،‌ گفت :‌چه فرق مي كند ،‌گفتم تو كيستي ؟ خنديد و بيشتر و عجيب تر نگاهم كرد و رفت و همان طور كه مي رفت گفت : من تو هستم . . . خود تو . . . . . و باز هم خنديد بد جوري گم شده بودم نمي دانستم كيستم ؟‌ چيستم  ؟‌ كجا هستم ؟‌ولي شاد بودم همان جا كه نشسته بودم سرم را به ديوار تكيه دادم ديوار هم نرم بود مثل نسيم ،‌ مثل ابر ، روي زمين دراز كشيدم ، ديدم قلبم در سينه به تپش افتاده ، مثل كبوتري كه در دست بگيري . . . . . . خواستم از جا بلند شوم ، نتوانستم دستم را به ديوار گرفتم تا از جا برخيزم . . .  . زير دستم نرم نبود ، مثل كاهگل زبر بود ، بيشتر دست كشيدم ، زبري ديوار را بيشتر حس كردم ،‌گردنم درد گرفته بود و بدنم نيز سخت كوفته شده بود و درد مي كرد ،  ديدم درون اتاق تاريك است ، خيلي به چشمم فشار آوردم ، يادم نبود كجا بودم ؟ و چه كار كردم ، هرچه فكر كردم به نتيجه نرسيدم از جا بلند شدم و دست هايم را روي سرم گذاشتم و باهمه ي وجود فرياد كردم . . . پس اين ها كه من ديدم چه بود . . . . ؟ صدايم از اتاق بيرون رفت و در كوچه طنين انداخت و برگشت به گوشم خورد ، مثل اين كه يك نفر با صداي خودم مي گفت . .. . . . .ر...ؤ..يا بود . . .

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نصیحت نامه و آدرس s.j.rakebian.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 116
بازدید دیروز : 57
بازدید هفته : 185
بازدید ماه : 250
بازدید کل : 48431
تعداد مطالب : 66
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1